Saturday, November 27, 2010

شخصیت های داستانم

غمگینم، خیلی زیاد. شخصیت های داستانم هم غمگینند. ملیحه با اون چشمهای درشتش زل زده به در و منتظر شوهرشه. دلش شور میزنه که چرا این بارون لعنتی قطع نمیشه. سارا هم زانوی غم بغل گرفته که چرا بچه اش را پارسال از دست داده و حالا هر کار میکنه دوباره بچه دار نمیشه. من هم اینجا نشستم و فقط غصه میخورم که چطوری به ملیحه بگم که شوهرش تصادف کرده زیر بارون. اصلا انصاف است که تصادف کرده باشه؟

Thursday, November 25, 2010

اخلاقم ان دماغی است. لطفآ نزدیک نشوید :(