غمگینم، خیلی زیاد. شخصیت های داستانم هم غمگینند. ملیحه با اون چشمهای درشتش زل زده به در و منتظر شوهرشه. دلش شور میزنه که چرا این بارون لعنتی قطع نمیشه. سارا هم زانوی غم بغل گرفته که چرا بچه اش را پارسال از دست داده و حالا هر کار میکنه دوباره بچه دار نمیشه. من هم اینجا نشستم و فقط غصه میخورم که چطوری به ملیحه بگم که شوهرش تصادف کرده زیر بارون. اصلا انصاف است که تصادف کرده باشه؟